از ميان هاشورها

بهناز علي پور گسكري

از ميان هاشورها


بهناز علي‌پور گسكري

نوشته بود:
((شب ها مي آيد,گاهي زودتر,گاهي ديرتر.همان وقت هايي كه باد شاخه هاي بي برگ مو را به داربست ها مي‌كوبد.كليد مي چرخد انگار در گوشت تنم. زانو هايم بي اختيار مي لرزند . ولي هر چه مي گذرد دارد عادتم مي شود,در سكوت ميزبانش باشم.فكرهاي عجيبي در سرم مي لولد,گاهي بيزاري,گاهي تمنا...
مادرم عادت دارد,آن قدر مي گويد تا كلافه ات كند:"شما دو تا مثل كارد و پنير مي مانيد.صلاح نيست. اين بارنگفت چرا براق شدي به من با آن چشم هاي چپولت .صورتش مهربان شده بود: "براي اين دو تا بچه ي بي پدر لااقل پدري مي كند كه."
داشتم به پرزهاي قالي ور مي رفتم . سرم داد كشيد:"چرا سرتو مي اندازي پايين؟ اين همه دختر بي كس و كار تو اين شهر اتاق مي گيرن.مثل آدم زندگي مي كنن.چي كم داري تو؟..."
مي دانستم همه ي آن حرف ها ,براي آن بود كه مرا دك كند و با آن شوهر سگ پدرش بيفتند به گندكاري و من نباشم كه ببينم پيش چشم آن دو تا بچه ي بي گناه...شايد شب ها مخصوصا در اتاقشان را باز مي گذاشتند, من صداي آخ و ناله شان را بشنوم .خيلي جواب ها آماده كرده بودم ولي انگار يك قلوه سنگ تيز توي حلقومم مانده باشد , آب دهنم پايين نمي رفت و دماغم تير مي كشيد.
سر كلاس دلم شور مي زد .دهن استاد را مي ديدم كه عين ماهي باز و بسته مي شد.وقتي برگشتم خانه,مادرسرخاب سفيدابي كرده بود و پيراهن چسب بنفش تنش بود. علي لب پنجره ي اتاقم پاهايش را تاب مي داد و نخ يويو را دور انگشت مي پيچيد . آمدم بگويم مي افتي,... ديدم اتاقم را انگار دزد زده باشد , كمدم خالي بود و جاي قاليچه,چند تكه روزنامه كف اتاق افتاده بود.همان جا روي روزنامه ها ولو شدم وگفتم آخر كار خودشان را كردند.
مادرم از آشپزخانه گفت :"بيا يه چيزي بخور,بريم.بايد ببيني چه خانه اي.آدم حظ مي كنه. بجنب الان سروكله ي قادر پيدا ميشه.يعقوب چاردست وپا خودش را رساند به زانوهاي من. شانه ام را گرفت و راست شد,بوي ترشك مي داد.موهايم را مي كشيد و مي خنديد.دل و دماغ كه نداشتم, گذاشتمش زمين.رفت طرف كيفم.وقتي صداي وانت لكنتي ازكوچه آمد,مادرم لبهايش رابه هم ماليد:”الهي قربونت برم,چشماتوپاك كن.”بعدبا دستمال يعقوب صورتم را خشك كرد و بوسيدم.
-"نمي خواي كه دوباره دست روت دراز كنه؟ جلدي حاضر شو."
نشستم عقب وانت. همه گردن مي كشيدند مرا ببينند.از پنجره ها و مغازه ها. بدتر از همه از توي ماشين ها به هم نشانم مي دادند.تا چرخ هاي ماشين به زمين نچسبيد, دست هايم را ازروي صورتم برنداشتم. به اندازه ي يك مسافرت طول كشيد.چه قدر دعا كردم,همه با هم بميريم .وقتي رسيديم ،هنوز هوا تاريك تاريك نشده بود. يك مرتبه قادر هلم داد توي همين اتاق. همه وسايلم را چيده بودند. اتاق كه نيست. فقط جاي يك كاسه آب و يك پياله ارزن روي تاقچه اش كم است.
صداي مادرم از بيخ حلقش مي آمد:" اولش سخته بعدش عادت مي كني.خدارو شكر پيرزن هواتو داره قادر بهش سپرده حالا تا جا بيفتي شام و ناهارتو بده..."بعد چند دفعه دماغش را بالا كشيد.و چشم هايش را برايم تنگ و گشاد كرد كه لابد تحمل دوري‌ام را ندارد . آن وقت بلند شد از در بيرون را پاييد و چند تا اسكناس روي تاقچه گذاشت و گفت:"اين جوري بهتره مادر.راحت تر درس مي خوني. درس دانشگاه كه مثل مدرسه نيست..." از همان اول از پيرزن بدم آمد.قادر و مادر كه رفتند. از لاي در مي ديدمش,نيشش تا بنا گوش باز بود. در حياط را پشت شان بست ودوباره نشست روي پله جلوي اتاقش. اصلا نمي فهميدم چه مي گويد .فقط آخرش شنيدم كه غذا توي آشپزخانه هست.حالا ساعت از نه و نيم گذشته.از عنكبوت درشت خاكستري كه وسط زمين وهوا معلق مي زد, خبري نيست.ولي تارش مثل يك رشته دود جلوي چشمم پيچ و تاب مي خورد. از فكر اينكه بايد هميشه اينجا بمانم, دلم دارد بالا مي آيد.گربه ها توي حياط جيغ مي كشند.جرات ندارم به اين پنجره دست بزنم,
مبادا يكي شان,خودش را بيندازد روي سرم. همه چيزهايي كه ازشان مي ترسم, جلوي چشمم مي آيند و مي روند.حالا كو تا صبح.صداها هم كه اينجا تمامي ندارند همه اش,تق,تق,تق,تق...

امروز 25 مهر است تمام ديشب زير اين لامپ شمعي مردني , گوبلن دوختم .سه تا اسب سفيد در دشت سبز . پاي اسب ها توي همين سبزه ها مانده است, تازه ديدم همه را چپ اندر قيچي رج زده ام . تا، نور از پنجره ي بالاي در تو زد ,جان گرفتم . رفتم مستراح . زير دلم سنگ شده بود.

پيرزن عين اجنه سبز شد جلوي در اتاقش با آن تسبيح سرخ دور گردنش . گفت : " دمپايي تو خرت خرت نكش رو زمين دختر جون. "نشستم كنار حوض و سر شير را چرخاندم طرفم . دست هام را آب كشيدم . چند تا خوشه انگور كشمش شده هنوز به شاخه ها مانده .ايستادم لبه ي حوض , دستم كه دراز شد , ديدم پيرزن از پشت پرده ي تور زل زده به من. از همان جا گفت :" برو دو تا نون بخر. بلكه نونوايي محلم ياد بگيري". محلش نگذاشتم . آخر مادر بدبختم خودش را مي كشت , تكان نمي خوردم . آن وقت براي اين عجوزه ...

از ديروز بعدازظهر هيچي نخوردم. همه اش دل آشوبه دارم. ساعت ده و نيم بايد برسم دانشگاه.پرسان پرسان ايستگاه اتوبوس را پيدا كردم. پاهام زق زق مي كرد. بس كه همه سربه سر آدم مي گذارند. وقتي سركلاسم, قرارندارم وهمه اش صداي زنگ به گوشم مي خوردو بلند مي شوم.آن وقت دخترها مي خندند و با هم پچ پچ مي كنند. ساعت چهار بعدازظهر برگردم توي اين قفس كه چي؟دق كنم؟خانه ي خودمان به عشق علي و يعقوب دوام مي آوردم.همين جا لاي شمشادها مي نشينم و هوا مي خورم.به اين پسر و دخترها,جلوي بوفه نگاه مي كنم و ايماو اشاره ها و خنده هاشان.و آن كاج پا كوتاه كه مثل مرغ كرچ آن روبه رو تنها مانده و مرا ياد خودم مي اندازد. پس چرا كسي مرا اينجا نمي بيند.خوب من هم دلم گاهي يك نگاهي يا دست گرمي كه دستم را بگيرد,مي خواهد...هيچكس هم منتظرم نيست نه اجازه دارم به خانه تلفن بزنم و نه مادر خودش مي آيد.دلم براي علي و يعقوب يك ذره شده.
پيرزن هم دروغ مي گويد,وقتي دير مي كنم دلواپسم مي شود.مي دانم اگر نباشم, چشم هاي ريزش را پي كي بدواند كه چند بار مستراح مي رود, چند بار مي چپد توي آن سوراخ چرب و چيلي آشپزخانه وچه قدر مي خوابد. امشب برايم عدس پلو آورده بود با كشمش , خيلي چسبيد . ياد خانه افتادم . قادر تا پاي سفره مي ديدم به قول مادرم با بهانه هاي بني اسرائيلي , الم شنگه راه مي انداخت. مادرم مي گفت: "اعتنا نكن. اين بدبخت, نون كوره و بعدها غذايم را توي آشپزخانه مي كشيد. "
امروز تا پا گذاشتم به حياط، پيرزن با آن صورت چين پليسه اش خنديد كه:" مشتلقم بده, دخترجون تا بگم.پيش پات مادرت رفت. خيلي نشست. همين جا لب حوض بچه به بغل ." دلم براي يعقوب غنج رفت و بغضم تركيد. چشمم به ساك مادر افتاد پشت در اتاقم. جغجغه ي يعقوب لاي خرت و پرت هاي توي ساك بود, جغجغه را آويزان كردم به ميخ بالاي تاقچه.بوي تن يعقوب را دارد. نفهميدم مادر آخر تخم كفتر برايش گرفت يا نه؟
شب ها يكي از حياط صدايم مي زند و تقه هايي به در اتاقم مي خورد.پيرزن مي گويد همه اش خيالات است و آدم از تنهايي وهم برش مي دارد. همين چند دقيقه پيش كه از مستراح برگشتم,از حياط بوي تند سيگار مي آمد نور تلويزيون پيرزن روي در اتاقم شكسته بود وقتي در را پشت سرم بستم صداي كلفت مردانه اي آمد و پچ پچه هاي پيرزن . بعد هم در حياط يواش بسته شد.
حاضرم قسم بخورم امروز كسي توي اتاقم بوده .فضولي هاي پيرزن كه عادتم شده.ولي نه,غير از پيرزن... يك تكه خاك سيگار روي كتابهام ريخته بود,اول فكر كردم,جانوري چيزي است.دست زدم پودر شد.ياد قصه ي آقا ديوه افتادم.براي علي كه تعريف مي كردم,طفلي با آن قيافه ي مظلومش خودش را به من مي چسباند.خدايا من بايد به كي بچسبم.
ديشب خواب ديدم همان دو دختري كه توي كلاس تا مرا مي بينند,سر به گوش هم مي گذارند,توي ناهارخوري بودند پشت سرم ادا در مي آوردند و مي خنديدند .يكهو قادر پيدايش شد و با مشت كوبيد روي پياز.چشمهام مي سوخت. سيني غذا از دستم افتاد .دخترها باز پيدايشان شد .هلم دادند توي همين اتاق.يكي شان نشست روي سينه ام و گفت: "اين چه قيافه ايه.اينجوري هيشكي نگات نمي كنه.چرا اين قدر چاقي,چاقي,چاقي,..."زبان به دهن نمي گرفتند.مرتب عوض مي شدند.گاهي پيرزن,گاهي مادرم,و گاهي خودم.صورتم را بند انداختند. هر بندي كه مي كشيدند,يك لايه پوستم ور مي آمد.قادر نبود, ولي صداي هوار كشيدنش بود. پاك ابروهايم را برداشتند. وقتي از خواب پريدم, تنم گزگز مي كرد و دست و صورتم پر از جوش هاي ريز بود و مي خاريد. چهار تكه سيب زميني با لپه هاي نپخته, از غذاهاي پيرزن و بوي دنبه اش بهتر بود. ته ديك هاي چرب و چيلي را آن قدر جويدم كه هنوز فكر مي كنم يك دريل توي سرم بالا و پايين مي شود.وقتي از ناهارخوري بيرون آمدم. جان گرفته بودم ولي چه فايده.سرم را روي نيمكت گذاشتم .توي همهمه ي كلاس كيف پول قهوه اي وژتون هاي غذا رامي ديدم, ديروز جلوي بوفه پيدا كرده بودم شان. سر دست بالا گرفته بودند و مرا نشان هم مي دادند و كيفم وسط كلاس افتاده بود. عرق كرده بودم,سرم را كه بلند كردم ،استاد داشت عينكش را به چشم مي زد.
خسته ام. دلم مي خواهد تا آخر دنيا بخوابم، اگر پيرزن با آن انگشتر بي نگينش به در نزند و نگويد كه مثلا لنگ ظهره يا دم اذان غروب خوابيدن شگون نداره ,روزو شبم را گم مي كنم.از كي شروع شد؟ همان روز بود كه دو بار از سرخط سواراتوبوس شده بودم,تا آخر و دوباره برگشته بودم.يك هفته بيشتر است از مادرم خبر ندارم.دل نگران يعقوب و علي ام بيشتر.بدترين شب عالم بود.پرده هاي اتاق پيرزن كيپ تا كيپ كشيده بود,گربه ها سطل آشغال را وسط حياط برگردانده بودند .هنوزشاخه هاي مو و ديوار حياط از رگبار بعدازظهر نم داشت.
رفتم آشپزخانه,يك تكه كوكو گذاشتم لاي نان بربري بيات. با دهن پر در اتاقم را باز كردم,بوي سيگار بيشتر شد.كليد برق را زدم.ديدم نشسته زير تاقچه.چشم هاش مثل آتش سيگار لاي انگشت هاش سرخ بود.مانده بودم با لقمه توي دهنم چه كار كنم، چاقو را برد روي لب هاي كبودش و گفت:هيس...))
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30172< 9


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي